نوجوانی شهید علیرضا کریمی
بعد از ماجرای بنی صدر یک روز با بچه ها سر قضیه نافرمانی بنی صدر از امام خیلی بحث کردیم. دیدم علیرضا یک گوشه ای ایستاده و با حالت خاصی به ما نگاه میکنه. مثل اینکه داشت با نگاهش مطلبی رو به ما میگفت. رفتم پیشش و گفتم چیزی شده؟ گفت: میشه بگید سرچی دارید بحث می کنید؟ خدا به ما ولی فقیه داده ما رهبر داریم راهمون معلومه هر چی اقا فرمود همونه ما باید اطاعت کنیم. این بازی های سیاسی بد نیست اما خیلی دور و بر این موضوعات چرخیدن ما را از اصل موضوع _ که ولایت فقیه باشد _ دور میکنه." و ادامه داد: "حواستون کجاست؟! یادتون رفته که امام فرمود پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما اسیبی نرسد."
نوجوانی شهید علی صیاد شیرازی
هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید خودش چند برابر رعایت می کرد. مادرش می گوید: علی ابگوشت نمی خورد. یک بار که از مدرسه آمد من توی حیاط بودم. دیگ ابگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می شستم. آمد و گفت عزیز گشنمه. ناهار چی داریم؟ گفتم: آبگوشت! علی جان ببخشید کار داشتم وقت نکردم چیز دیگه ای درست کنم. بچه ام هیچی نگفت، میدونستم آبگوشت دوست نداره. سرش رو انداخت پایین و رفت تو آشپزخانه. دنبالش رفتم. دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کرد. بعدشم چایی رو شیرین کرد با نون خورد و رفت خوابید.
خدا میخواست زنده بمانی ص 160
نوجوانی شهید مهدی زین الدین
یک روز گرم تابستان با مهدی و چندتا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت. بچه ها به مهدی پاس دادند او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد و تو همین لحظه حساس به یک باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت مهدی جان! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ رو نگه داشته بود دیگه ادامه نداد. توپ رو به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی.
منبع: کتاب یادگاران ص2
نوجوانی شهید اسد الله کشمیری
راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. اون موقع روزی دوازده ریال پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با این که پول کمی بود اما این بچه هیچ وقت شکایتی نداشت. مدتی که گذشت متوجه شدیم که اسدالله زودتر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه پیاده روی می کند. علت کارش را متوجه نشدیم تا این که یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا درمانش در خانه نبود. وقتی اسد الله متوجه این موضوع شد رفت و مقداری پول آورد و گفت اینها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم. طفلکی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پس انداز کند.
منبع: کتاب شهیدان این گونه بودند ج1 ص38
نوجوانی شهید عباس بابایی
یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد چند کیلو متری مانده بود.یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار!
متوجه پیر مردی شدم که با پای پیاده توی مسیر می رفت. عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد به من گفت دایی جان شما ایشان را برسون من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد رو گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید.
نگو برای انکه من به زحمت نیفتم همه مسیر را دویده بود.
منبع: کتاب آسمان ص 27